۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

رای منو پس بده!

چقدر شبیه زمان انتخابات بود این دادو بی داد ها....

آن ایام با خودم فکر می کردم یعنی واقعا این بیست ودوهزار نفری که بعضا به این‌ حرف ها دل‌خوش کرده اند، خبر ندارند از جامعه‌ی ایران یا خود را امید می‌دهند یا حتی.......
----------
اخراجی ها اکران شد، جدایی نادر از سیمین هم!
بنده جزو آن دسته بودم که نه کاری به این حماقت‌های سبز رنگ داشتم نه در دیدن اخراجی‌ها سودی می دیدم، مثل آن خیلی از ملت که از اخراجی‌ها لذت می برند هم ، لذت نمی بردم از آن، پس به تمایل شخصی نادر از سیمین را دیدم! فیلمی خوش ساخت و البته ناجوان مرد و عوضی!
این که می‌گویم عوضی، فحش نمی‌دهم؛ عوضی بود؛ خودش را در نگاه‌ خیلی‌ها چیزی جا می‌زد که نبود و از این حیث عوضی بود... 
همان‌جا در تجربه‌ی شخصی ام در سینما فهمیدم که اخراجی ها حداقل چند برابر نادر از سیمین می‌فروشد!

البته من "رنگی" نبودم که با دیدن موردی محدود حکم دهم! حماقت که افتخار نداشت؟
بر اساس درک عمومی من از جامعه ی ایران این مورد تنهایی که من در تهران دیدم اصلا در مقابل بدنه‌ی جامعه ایران به حساب نمی‌آمد! لاجرم اخراجی ها چندین برابر فروش می کرد......

---------
خوش ساخت نیست این "اخراجی ها"(که البته سه اش را هنوز ندیده ام!!) و خوش ساخت است این "جدایی"، اما همان فکر خطایی که در انتخابات فکر می کرد " چون داماد لرستان است باید لرستان به او رای بدهند،" همان فکر خطا داشت که قدرت و ضعف فیلم در ایران ملاک بیش‌تر فروختن است! 

ایران را نشناخته بود این فکر......
هنوز هم ایران را نشناخته است و با این رویه ، احتمالا نخواهد شناخت!
بعد دیدم برخی دوستانم مانند بچگی‌های زمان انتخابات نوشته‌اند که " فروش ساختگی " و " تقلبی" ، "بلیط ما رو پس بده" و از این جنس حرف ها، بعدتر هم آمدند و توهین و بی ادبی و......
بابا جان من! تا کی می خواهی نبیینی!!! تا کی؟

بعدتر منادیان و مدعیان اخلاق دیروز و ادب مرد به ز دولت اوست!، آمدند و گفتند کپی‌اش می‌کنیم و کردند و پخشش کردند و ما ماندیم دوباره در تناقض با این جریان رنگی که تا دیروز کپی قهوه‌ی تلخ غیر انسانی بود و اخ! اما حالا کپی این یکی مباح بلکه صواب است!!!
عجیب متناقض است این جریان! عجیب....
گویا انگار نه انگار که حقی در میان است و باطلی!!!؟

و چقدر شبیه زمان انتخابات بود این داد و بی‌دادها.........

----------
من در این حرف ها مدام دنبال رفقایم هستم وگرنه می دانم مساله برای خیلی‌ها دیگر کارِ از کار گذشته است!!!
:)
دوست عزیز سبز من!
عرصه‌های واقعی، بازی منچ نیست که راحت زیرش بزنیم! نق بزنیم! گریه کنیم و اگر هم باب میلمان نبود عالم و آدم را متهم کنیم!
مورچه نباشیم که وقتی قطره آبی رویمان افتاد فریاد بزنیم جهان را آب برده است!!!
ملت ایران امروز این طور اصلاحات را نمی خواهد! فتنه و منافقی را که چه عرض کنم!
جالب است بدانی، توی همان سالن جدایی نادر از سیمینی که من بودم، غیر از من نزدیک به پنج خانواده هم بودند که هیچ‌کدام شان از حیث ظاهر رعایت شرعیات نکرده بود، عکس العمل همان‌ها بعد از فیلم یک چیز بود:‌ " مذخرف!!!"
اما تو اگر آن ها را در خیابان ببینی فکر می کنم مثل تو فکر می کنند!
تازه این اخراجی ها که می بینندش همین مردم و خوب می فروشد و تازه همه را هم می خنداند، همان سران جریان رنگی را مسخره کرده و البته مسخره شده اند پیش از این‌ها! -در میان ملت....-

جالب نیست؟

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

شب نوروز؛ شب اول قبرم

ایستاده‌ام وسط حیاط، باد نوروزی بیست‌ونهم اسفند لای موهایم می‌وزد، به خیال این که مثل داستان‌ها، موهایم را در هوا افشان‌کند و منصرف می‌شود وقتی می‌بیند که این موهای مجعد تودرتو خیال افشان شدن ندارند...... 
باد می ایستد. سکوت سردی همه جا را پر کرده، مگر غار غار کلاغی گاه‌به‌گاهی خراشی بر این هیبت ساکن وارد کند. نگاه می‌کنم! هیچ ذوقی برای ماندنم نمانده...
رنگ حوض پر از ماهی در نگاهم رفته و نمی‌دانم این بی رنگی به خاطر غباری‌ست که این زمستان بر روی آن نشسته یا غباری که در چشمم دارم!؟ 
از وقتی رفتن‌مان قطعی شد این گونه شدم. 

خیلی تلاش کردم نرویم!
دوست داشتم این خانه را؛ پنجاه سالگی‌اش را، حیاط قدیمی و بدون مشرف‌ش را، حوض پر از ماهی‌اش را، دو درخت خرمالو و درختان توت و نارنج‌ش را، گل‌های رز و محمدی‌ش را دوست داشتم! حتی شمشادهای هرجایی‌اش را دوست داشتم. آن تابستان‌ها که تخت روی حوض می‌گذاشتم و در خنکای آب و سایه‌ی درخت خرمالو برای خودم رمان می‌خواندم را دوست داشتم. آن لاک‌پشت‌ها، ماهی‌ها حتی این گربه‌ها، حتی آن گربه‌ای که آن بهار ماهی قرمز توی حوض را ناجوان‌مردانه شکار کرد، آن‌طور که پولک‌هایش روی آب حیران مانده بودند، همه را دوست داشتم. 

وقتی اول بار نجوا می‌کردند که باید برویم، باورم نمی‌شد. 
وقتی اول بار صریح گفتند که باید برویم، اعتراض کردم! خیلی دعوا کردم و آخر سر، کار را وانهادم. 
وقتی فروختندش دلم گرفت. بغضم نترکید اما بغض بود! 
وقتی خانه خریدند، ناامید شدم. هر بار خیلی تلاش کردم که نرویم. اما... 
اما حالا، عصر بیست و نهم اسفند، حالا که رفتن قطعی شده، نگاه که می‌کنم، می‌بینم حتی نمی‌خواهم برای لحظه‌ای دیگر این جا بمانم! 

می‌خواهم سریع ماشین را پرکنند از بار، می‌خواهم چیزی روی زمین نماند. نمی‌خواهم حتی یک شب دیگر در این‌جا بمانم! 
حالا که توی حیاط تنها ایستاده‌ام، می‌بینم تمام تعلقم به این پیرسالخورده، گویا از میان رفته... دوستش دارم هنوز، اما نمی‌خواهم بمانم.... 
هیچ وقت فکر نمی‌کردم این طور شود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم این قدر راحت همه چیز را وابگذارم و بروم. قبلا خیلی خوانده بودم اما تا ندیدم باورم نشد. 
وقتی ماشین پر شد و هنوز بار بر روی زمین مانده بود، انگار عالم را بر سرم خراب کنند! آخر چرا؟ "چرا باید باز هم بمانیم! دارد شب می‌شود." 

حتی خودم را هیچ از این شماتت نمی‌کنم که این قدر راحت دارم همه چیز را می‌گذارم و می‌روم! خوب می‌دانم جایی که می‌روم تنگ است و خیلی از این خوبی‌ها را ندارد و می‌دانم البته موقتی‌ست، اما هیچ دانسته‌ای وادارم نمی‌کند که لااقل سربرگردانم و برای بار آخری، سر و قدش را نگاه‌ کنم. گویی در خانه‌ی خودمان، مهمان بوده‌ام و حالا وقت رفتن شده. 
خیلی یاد مرگ افتادم. شب نوروز؛ شب اول قبرم....... 

خوب فهمیدم که هرچه قبرم تاریک باشد و هرچه آینده‌ام سخت، روزی که قطعی شود رفتنم، خیلی راحت همه چیز را می‌گذارم و می‌روم. یعنی مجبورم! 
خانه‌ام را، کارم را، شغلم را، درس و مدرسه‌ام را، دوستان‌م را، مادر و پدرم را، مال و منالم را، .... همه را می‌گذارم و می‌روم. 

اذا رایتم الربیع فاکثروا ذکر النشور......

***

روی من حساب نکنید! امروز فهمیدم که خیلی نامطمئنم، یک روز می‌بینید همه را گذاشته‌ام و رفته‌ام. به همین سادگی.......


------------
این نوشته متعلق به همان شب نوروز بود!
فرصت نکردم امسال عیدتان را تبریک گویم! سر همین مشغولیت‌ها دیگر!
سال جدیدتون، به تمامه عید باشه!
تلاش کنید؛ بیش از پیش! جهاد برای خدا که زمان و مکان نمی شناسد. آن‌ها که دستشان می‌رسد هم در اقتصاد بیشتر تلاش کنند؛ آقای ما، بی‌خودی چیزی نمی‌گویند..........