منوچهری شاعری عرفانی نیست. خیلی هم اتفاقا اهل بزم و دربار و .... است. قصایدی شکوهمند در فارسی از او برایمان مانده است که اگرچه نتیجهی عشقی شورانگیز یا عرفانی سکرآور یا حماسهای هراسناک نیستند، اما سخت شورمیانگیزند و سخت مستت می کنند و سخت به وجد می آیی از شور نهفته در کلام!
کلام منوچهری خیلی خیلی سخته است و این تنها کافی ست که بسیاری از آن ها که اهل نشست و برخاست با شهر کهنه هستند، رغبت چندانی به آن نشان ندهند؛ لاجرم تکلیف این جوانهای روغن نباتی شعر نویی که نثرهای خط به خط را به جای شعر می خوانند انتظاری نیست که با منوچهری آشنا باشند.
کلام منوچهری سخته است...
حالا چرا این ها را گفتم!؟
صبح شده و باد خوش پاییزی به همراه قطرات کوچک باران از پنجرهی غربی اتاق داخل می زند. باران بر روی میزم می نشیند و باد سر خود را می گیرد تا از پنجرهی جنوبی اتاق خارج شود..... سخت مستم کرده.
بی اختیار بلند شده ام و دور گرفته ام در اتاق و با صدای بلند دم گرفته ام : خیزید و خز آرید که هنگام خزان است......
تازه از دیگران هم خواستم تا با من دم بگیرند!
همین طور دور می زنم و می خوانم....
کمی که سر عقل آمدم با خودم فکر می کنم "الان همسایه ها از خواب می پرند و می گن خل شده!"
بعد هم که می بینم این شور تمامی ندارد، منوچهری را باز می کنم و یک بار به تمامه مسمط را با صدای بلند می خوانم تا آرام بگیرم:
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست
باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست
گویی به مثل پیرهن رنگرزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار
طاووس بهاری را، دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند
خسته به میان باغ به زاریش پسندند
با او ننشینند و نگویند و نخندند
وین پر نگارینش بر او باز نبندند
تا بگذرد آذر مه و آید ز سپس آذار
شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست
دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست
گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست
بویش همه بوی سمن و مشک ببردست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار
بنگر به ترنج ای عجبیدار که چونست
پستانی سختست و درازست و نگونست
زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست
زردیش برونست و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برونست
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار
نارنج چو دو کفهٔ سیمین ترازو
هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده به کافور و گلاب خوش و لؤلؤ
وانگاه یکی زرگر زیرکدل جادو
با راز به هم باز نهاده لب هر دو
رویش به سر سوزن بر آژده هموار
آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته
چون جوژگکان از تن او موی برسته
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و باندام جراحتش ببسته
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار
وان نار بکردار یکی حقهٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده
توتو سلب زرد بر آن روی فتاده
بر سرش یکی غالیهدانی بگشاده
واکنده در آن غالیه دان سونش دینار
وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد
بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد
وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد
واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچهای خفته به هر یک در، چون قار
.....
این مسمط که به قصد مدح مسعود غزنوی سروده شده حالا حالاها ادامه دارد و چند بند بعد وارد مدح مسعود می شود و شورانگیز و عجیب او را مدح می کند؛ کاری که برخی حتی در مدح خدا هم نکرده اند! :)
علی رضا گفت اگر همهی قصیده را بنویسی لاجرم نمی خوانند پس به همین آغازش بسنده کن که همین وصف میوههای پاییزیش هم کار هرکس نیست..... نوش کنید پارسی سخته منوچهری را
بهار قرآن هم رو به اتمام است
و پائیز سر رسید .
امید که بهار دلهایمان به پاییز نشود؛ دلهایی که به نور قرآن و سحر این روزها شکوفه داده است... ان شا الله