آقا، آقا بود؛ آقای آسمانها و زمین
اما به کودکان که میرسید، بچه میشد انگار!
زودتر می پرید و سلام میکرد، به بازیهاشان وارد میشد!
حکمشان میشد گاهی.
به حسن و حسینش کولی می داد؛ حتی سر نماز.....
میگفت بچهها را دوست دارم! بیدلیل نمیگفت این را
« که با خاک بازی میکنند،
که بسیار گریه میکنند ؛
که چیزی برای فردایشان ذخیره نمیکنند
که هر چه در بازی میسازند بعد آن همه را خراب میکنند؛
دل نمیبندند به دنیا؛
دعوا که کردند با هم، زود آشتیشان میشود، بیمعطلی، »
همین آقای دوست داشتنی،
حسنش؛
حسن کودکش،
بعد او غمی برداشت بر گردهی کوچکش،
در کوچههای تنگ مدینه،
که تا عمر داشت کسی خنده را بر لبش ندید؛
تا عمر داشت آشتیاش نشد با آن نامردها....
السلام علیک یابن رسول الله...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر